رمان جونگ کوک{ زندگی دوباره } پارت ۳۹

_ برگشتم و با چیزی که دیدم خشکم زد
£ چیه نوه عزیزم فکر نمیکردی من باشم ها( پوزخند)
_ اینجا چه غلطی میکنی
£ فکر کردی میزارم عاشقش بشی و باهاش خوب باشی نه هیچ وقت نمیزارم زندگی رویایی داشته باشی
× با صدایی مردی به خودمم اومدم نگاهی به پشتم کردم که پدربزرگ کوک بود باورم نمیشد داشت یک سری حرفا می‌زد که با عقل جور در نمی اومد میگفت نمیزارم خوشبخت شید و از این حرفا که...
_وقتی ات پیدا شد پدربزرگم گفت اگه برم سمتش اونو میکشه واسه همین ترسیدم سریع ات رو بردم پشت سرم
× داشت پدر بزرگش حرف می‌زد که کوک سریع دستم رو گرفت و برد منو پشت سرش
×‌ کو..
_ چی میخوای ها( داد )
£‌ جون این خانوم کوچولو رو میخوام
× چیکا....
_ تو حق نداری بهش دست بزنی این دفعه نمیزارم ( داد)
£ پس نمیخوای بدونی کی پدر مادرت رو کشته
_ دیگه مهم نیست با همین حرف همیشه گولم زدی دیگه نمیزارم حتا یک خش رو ات بیفته
£ پس خودتم باهاش میمیری
_ منو بکش ولی ات رو کار نداشته باش
£ باشه ولی بزار برای آخرین بار یک چیزی رو بهت بگم( خنده شيطاني )
_ چی
£ خوب توو تمام این مدت گول خوردی کسی که پدر و مادرت رو کشت من بودم
_ چیییییی.
£ بزار برات بگم توهم دختره هرزه گوش کن
مامان بابا شما دوتا باهم دوست بودن قرار بود شمارو برای هم انتخاب کنند واسه همین به مسافرتی رفتن که بعد به شما زنگ بزن که به اونجا برید که باهام آشنا شید اونجا پاریس بود ولی من( خنده بلند بلند شیطانی ) نزاشتم میدونی چرا چون پدرت اونم به حرفم گوش نکرد و با مامانت ازدواج کرد واسه همین سمرش مرگ بود
× چی( گریه )
_ تو چیکار کردی اشغال تو به پسرت رحم نکردی( بغض و داد)
£ یادت نره خودتم بچت رو کشتی
_ خفه شو
£ ( تفنگ رو در میاره)
× میخوای چیکار کنی
£ میخوام بکشمش خودش گفت نه( پوزخند )
_ ات...
× نه نمی تونی این کارو کنی
_ تمومم کن ولی قبلش ات میخوام یک چیزی بگم من عاشقتم و عاشقت خواهم بود تو اون دنیا بازم پیشتم قول میدم
£ تمومش کن سوسول بازی هارو ( تفنگ رو میگیره سمت کوک
_ بزن( اشکی از گوشه چشمامش میاد)
£ باشه اسلحه رو میزاره رو پیشونی کوک ولی لحظه آخر جهت رو تغییر می‌ده
_ منتظر بودم که بزنه که متوجه چیزی نشدم چشمام رو باز کردم‌ که دیدم به سمت ات که رو زمین افتاده بود گرفته اسلحه رو ماشه رو کشید سریع خودمو انداختم جلو و بوم
× رو زانو هام نشسته بودم و گریه میکردم و داد میزدم که متوجه جهت تفنگ شدم اون به سمت من گرفته بود از یک بابت خوشحال بودم که کوک کاریش نمیشه با لبخند منتظر تیر بودم که صدای تفنگ کل سالن رو بلرزه آورد چشمام رو باز کردم‌ ولی چیزی احساس نکردم نگاهی به روبه روم کردم که کوک تیر خورده بود اون کوککک بود با داد شروع کردم گریه کردن
× کوککککککککککک بلنددددددشو میخوام باهام زندگی رو بسازیم کوکککک خواهش میکنم چرا جای من وایستادی چرا نزاشتی تیر بخورم کمممممکککک یکی بیاد کمک توی اشغال چیکار کردی کوکم ( سر کوک رو میزاره رو پاش ) کوکم بلند شو ( عربده و گریه)
£ نوبت تویه
× میخواست منم بزنه این زندگی بدون کوک معنا نداره پس بی حرکت سر جام وایستادم و نگاهش کردم به سمت مغزم گرفته بود چشمامو بستم که بوممممم.....

متاسفم 😭🕳🖤

ادامه دارد 🌠

حمایت یادتون نره و همچین تسلیت میگم برای فردا تنکیوو بای بای 🥲🤧🤧
دیدگاه ها (۴۲)

رمان جونگ کوک{ زندگی دوباره } پارت ۴۰

رمان جونگ کوک{ زندگی دوباره} بلخره پارت اخر

https://wisgoon.com/elx.baz.405شاتش کنی فالو میده 💝

رمان جونگ کوک{ زندگی دوباره } پارت ۳۸

عشق چیز خوبیه پارت ۱۱که یهو پدر لوسیفر اومد و تفنگ رو سمت من...

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت 3

عشق چیز خوبیه پارت ۱۲ بادیگارد اومد بادیگارد : قربان فهمیدم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط